**در سایه ی عنوانها**
سالن بزرگ، زیر نور چلچراغهای بلورین، نفس میکشید. هوا پر بود از رایحه ی تلخِ اضطراب و در برخی سرشار از چاپلوسی و در برخی پر از نوکری و چاکری برای رسیدن. بیرون، آفتاب شدید ۴۸ درجه، اما درون، جهان دیگری جریان داشت؛ جهانی که در آن اشعه های خورشید نه به زمین، بلکه به سمتِ عنوانها و سِمت ها سُر میخورد.
همه مقامات بدنبال این بودند که خود را باتقواتر، مدیرتر و وی آی پی تر نشان دهند هر مدیری با چند نفر از معاونانش که در عین چاپلوسی مدیر، دوست داشتن سر به تنش نباشد همراه بود.
اولین گروه وارد شدند: مردانی با کت و شلوارهای ... که گامهایشان بر فرش قرمز، گویی رودخانه ای از مدیریتی توام بر بوی گند ارتباطات و عدم شایستگی را میپیمود. میزبان، با لبخندی که گویی با خط کش ترسیم شده بود، تنها به سوی آنها شتافت. دوربین ها غرش کردند و نور فلاش ها چهره هایشان را به تندیس هایی تبدیل کرد که گویا از مرمرِ تکبر تراشیده شده بودند. پشت سرشان، دیگران و کارکنان عادی آرام میآمدند؛، و نگاه هایی که گاها به چهرهای مدیران وارد شونده و گاها به زمین دوخته میشد. گویی فرش قرمز تنها برای برخی گسترده بود و باقی میبایست روی سنگهای سرد سالن قدم میزدند.
سالن شبیه صفحه ی شطرنجی بود که مهره ها **بر اساس ارزش شان** چیده شده بودند. ردیف اول، صندلی های مخملیِ طلایی، مخصوص مدیران ارشد. پشت سرشان، صندلیهای ابریشمی آبی برای معاونان. و در انتها، صندلی های پلاستیکی ساده، جایی که کارمندان عادی، همچون سایه هایی بیصدا، مینشستند. هوشنگ، یکی از آن سایه ها، گردن آویز کارت پرسنلی خود را محکم گرفت. عنوان کوچکش روی آن حک شده بود: «کارشناس ارشد». میدانست اینجا حتی یک «ارشد» هم در برابر «مدیرکل»ها، خاکستر است.
هنگام پذیرایی، سینی های نقره یی از کنار او گذشتند، بی آنکه توقفی کنند. کسی هوشنگ قصه ما را نمیدید چرا که اکنون همه چهرهها به سوی لحظه ورود مدیرعامل چرخیده بود، گویی به خورشید نگاه میکنند.
در سالن خروج و انتظار، آدم های دعوت شده، در حرکتی حساب شده، دور هم میچرخیدند. هر سلام، هر دست دادن، معادله یی پیچیده بود. «سلام بر مدیر محترم!» — «احوال معاون گرامی؟» —《رییس جان》 «خوشبختیم که مدیرکل تشریف آوردند!» کلمات، همچون سکه های درخشان، ردوبدل میشدند. و **مشاوری که خود علیرغم اینکه مشاول بود همراهانی از خود **ول تر** داشت، هیچکس از خانواده، از علاقه ها، یا از دردهای کوچکِ زندگی نمیپرسید. اینجا انسانها نه با نام، که با «پست سازمانی» شناخته میشدند. حتی لبخندها هم نقشه یی داشتند: زاویه ی ۴۵ درجه برای مقامات بالا، لبخند بسته برای همرده ها، و نیم لبخندِ تحقیرآمیز برای پایینترها.
هوشنگ به دستشویی رفت. آینه، چهره ی خسته اش را نشان میداد. پشت سرش، دو مدیر جوان مشغول گفتگو بودند: «فکر میکنی کی جای رئیس بخش را میگیرد؟» — «شنیده ام مدیرعامل جدید از بیرون میآید...». هوشنگ آب سرد به صورتش زد. میدانست در این جهان، حتی توالتها هم سلسله مراتبی دارند.
پایان مراسم نزدیک بود. میزبان، همانند آغاز، تنها به بدرقه ی مقامات شتافت. ماشین های کولر دار کولر روشن پلاک قرمز، شیشه های تیره، و دستی که از پنجره به نشانهی خداحافظی تکان میخورد. باقی افراد، آرام و بی سروصدا، از درهای جانبی خارج میشدند. هوشنگ زیر تیغ آفتاب ۴۸ درجه ایستاد. کارت دعوتِ مچاله شده را از جیبش درآورد. عنوان «کارشناس ارشد» در جیبش از گرما و عرق دستان در جیب شده تکه تکه شده بود.
گرمای آفتاب مغز هوشنگ را دم سالن همایش داشت آبپز میکرد. عنوانها، مثل مرکبِ کارتهای دعوت، در آب حل میشدند. اما سالن، فردا هم پابرجا میماند، آماده ی میزبانی از نسل بعدی عنوان ها.
**به امید روزی که کشور ایران سرشار از شایسته سالاری و عدالت پروری شود.**
**نویسنده: سین**
بستن *نام و نام خانوادگی * پست الکترونیک * متن پیام |